عشق

به که درین ره به رضا ایستی رنجه شوی چون به قضا ایستی
گر همه بر دیده زند دوست تیر منت بر دیده نه و در پذیر
چون تو فغان از سر خاری کنی به که جز از عشق شماری کنی
دل که اسیر رخ رنگین بود موم شود گر چه که سنگین بود
خار اگر چند بود تیزتر آتش سوزنده ازو تیزتر
هر بت زیبا که جمالش بود فتنه نیازاده‌ی خالش بود
مردن عاشق نه ز غمخواری است کز پی جان غمزده به دلداری است
نز هوس است این همه آشوب دل هست بتان را مژه جاروب دل
دل که بود شیفته‌ی‌ئی از خود است حاجبی ابروی خوبان بد است
سیمبرانی که تو بینی چو ماه عقرب جان‌اند ز زلف سیاه
طره‌ی‌شان دزد ولایت زن است نرگس شان آهوی شیر افگن است
گر چه همه چشم و چراغ دلند سوخته داند که چه داغ دلند
مایه‌ی مهراند ولی کینه‌جوی دشمن جانند ولی دوست روی
آفت تقوی لب می نوششان زلف بلای به بناگوششان
چون خط‌شان سرمه دهد در شراب کیست کز آن باده نگردد خراب
دل شدگان را رخ زیبا مل است مستی بلبل نه ز مل کز گل است
گر نبود دیده‌ی شهوت گرای چیست به از دیدن صنع خدای
دیده‌ی خوبان است به شهوت وبال قند چو می‌گشت نباشد حلال
گر نگری پاک رخ لاله فام نیست گل و لاله به دیدن حرام
آنکه ز حق پاکی چشمش عطاست منع ز رخسار بتانش خطاست