کشته این تیغ سیاست بس است
|
|
آنکه امان یافت ازو کم کسی است
|
راند چو بر تختهی هستی قلم
|
|
عالیها سافلها زد رقم
|
ز له به مهمانی انسان نهاد
|
|
داغ به پیشانی شیطان نهاد
|
راند چو بر خصم کهن کینه را
|
|
کشت به خاک آتش دیرینه را
|
قاعده خاک بر اختر کشید
|
|
رایت آتش به زمین در کشید
|
جام چه آگه که چه صهباست این
|
|
غوک چه داند که چه دریاست این
|
هشت حدیقه چمن این گلند
|
|
چار فرشته مگس این ملند
|
چرخ که زیر است و زبر هر نفس
|
|
زیر و زبر کردهی عشق است و بس
|
روح درین زاویه بیگانهیی است
|
|
عقل درین سلسله دیوانهیی است
|
آنکه چشید این قدح تلخ فام
|
|
تلخ شدش چشمهی حیوان به کام
|
شربت شیری به خماری خورند
|
|
بادهی تلخ از پی کاری خورند
|
چاشنی بادهی تلخ آنکه یافت
|
|
روی ز شیرینی عالم بتافت
|
شیفته از بوی میافتد خراب
|
|
عارف هشیار ز بوی گلاب
|
جان به یکی جرعه که این نکته ریخت
|
|
کرد خرد حمله و بیرون گریخت
|
زنده نه آن است که جانی دروست
|
|
اوست که از عشق نشانی در اوست
|
جان که نه عشقش بود آن بازی است
|
|
عشق نه بازی است که جان بازی است
|
چند بری عشق به بازی به سر
|
|
عشق دگر باشد و بازی دگر
|
مرد که در عشق بجان فرد نیست
|
|
گر صف کافر شکند مرد نیست
|
زنده دلان خوش ز غم دل شوند
|
|
جانوران پاک به بسمل شوند
|
پاک روانی که به آگاهی اند
|
|
کشتهی حق چون ملخ و ماهی اند
|