گر چه زد ریا گذرد بیش و کم
|
|
آب نباشد مگرش تا شکم
|
دیده شب و روز بسی گرم و سرد
|
|
رفته بهر سوز پی آب خورد
|
لطمه زنان بر رخ دریا به زور
|
|
آب ازان لطمه به فریاد و شور
|
تا عمل بحر شدش مستقیم
|
|
آمده از عبرهی دریاش سیم
|
پیشهی ملاح در و شیم پاش
|
|
تیشهی نجار از و در خراش
|
مرکب بحری زسفر گشته چوب
|
|
بر طرف بحر شده پای کوب
|
بگذرد از آب سوارش به خواب
|
|
غرقه نگردد چو سواران آب
|
در ته او آب سبک خیز نیست
|
|
گر چه که صد نیزه بود، تیز نیست
|
در ره بی آب نداند شدن
|
|
کیست که بی آب تواند شدن
|
موج گران یافت سبک بر رود
|
|
ارچه گران گشت سبک تر رود
|
شاه در آن خانهی چو بین نشست
|
|
وز پل چو بین همه دریا ببست
|
آب شد از بحر روان تخته پوش
|
|
کرده ز هر تخته معلم خروش
|
موج سوی جاریه میبرد دست
|
|
بیل به سیلیش همی کرد پست
|
نعره ملاح که میشد به اوج
|
|
بر تن خود لرزه همی کرد موج
|
سلسلهی موج ز دامی که بافت
|
|
ماهی از آن دام خلاصی نیافت
|
بس که بجوشید زمین همچو دیگ
|
|
آب روان تشنهی گل شد به ریگ
|
آب از آن غلغل ز اندازه بیش
|
|
گرد نمیگشت به گرد آب خویش
|
عکس رسنها که فرو شد باب
|
|
بست به پهلوی نهنگان طناب
|
کشتی شه تیزتر از تیر گشت
|
|
در زدن چشم ز دریا گذشت
|
راست که شه بر لب دریا رسید
|
|
گوهر خود بر لب دریا بدید
|