قصیده

مرد همه جا سر کار به شخص معطل خجل وخوار به
بهره‌ی مقصود چو بی رنج نیست کاهل بیکار به پیکار به
مرد که شبلی نشود گاه کار زو سگ بازار به مقدار به ...
زان تن کاهل که گل نازکست خارکش سوخته صد بار به ...
سرعت جاهل که سبک شد به راه از کسل حامل اسفار به ...
دل که به گل ماند نیامد برون سنگ گر انست به دیوار به
پیر کمان پشت به عزلت نشست پورشتابنده به بلغار به ...
وانکه جوانیش زپیری به است خلوتش از صحبت اغیار به ...
مرغ که در بادیه خون ریز شد خار و خسش از گل و گلنار به
عشق خوشست ار همه باشد مجاز لیک ز شهوت ره انکار به
گر نظر صدق به صنع خداست دیو به چشم از بت فرخاربه
مرتبه‌ی عشق چو بیچارگی است فخر بدین مرتبه ناچار به
مسکنت ارهست به پندار و کبر مسکنت از کبر ز پندار به
دون که بود باد سری درسرش بر سر او خاک به انبار به
وانکه بود خاک ره از حسن خلق چون گل کعبه شرف آثار به
سر مکش از گرد ره رهر وان خاک حرم بر سر زوار به
مرد که گردون کشد از حکم پیر سیلیش از دیو ستمکار به
در حق میشی که رمید از شبان تربیت گرگ ستمکار به
نفس حرون گربه ریاضت برفت حبل متین بر سرش انبار به
زن دم اخلاص به طاعت از انک زندگیت زین دم ابرار به