چنین تا به بیژن رسید آگهی

چو بشنید بیژن سپه گرد کرد ز ترکان سواران روز نبرد
ز قجقار باشی بیامد دمان نجست ایچ‌گونه بره بر زمان
چونزدیک شهر بخارا رسید همه دشت نخشب سپه گسترید
به یاران چنین گفت که اکنون شتاب مدارید تا او بدین روی آب
به پیکار ما پیش آرد سپاه مگر باز خواهیم زوکین شاه
ازان پس بپرسید کز نامدار که ماند ایچ فرزند کاید به کار
جهاندار شه را برادر به دست پسر گر نبود ایچ دختر به دست
که او را بیاریم و یاری دهیم به ماهوی بر کامگاری دهیم
بدو گفت به رسام کای شهریار سرآمد برین تخمه‌ی بر روزگار
بران شهرها تازیان راست دست که نه شاه ماند نه یزدان پرست
چو بشنید بیژن سپه برگرفت ز کار جهان دست بر سرگرفت
طلایه بیامد که آمد سپاه به پیکند سازد همی رزمگاه
سپاهی بکشتی برآمد ز آب که از گرد پیدا نبود آفتاب
سپهدار بیژن به پیش سپاه بیامد که سازد همی رزمگاه
چو ماهوی سوری سپه را بدید تو گفتی که جانش ز تن برپرید
ز بس جوشن و خود و زرین سپر ز بس نیزه و گر ز وچاچی تبر
غمی شد برابر صفی برکشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید