چو بشنید ماهوی بیدادگر

چو بشنید ماهوی بیدادگر سخنها کجا گفت او را پسر
چنین گفت با آسیابان که خیز سواران ببر خون دشمن بریز
چو بشنید ازو آسیابان سخن نه سردید از آن کار پیدانه بن
شبانگاه نیران خرداد ماه سوی آسیابان رفت نزدیک شاه
ز درگاه ماهوی چون شد برون دو دیده پر از آب دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوی زود پس آسیابان به کردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار همان مهر و آن جامه‌ی شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند ز تن جامه‌ی شاه بیرون کنند
بشد آسیابان دو دیده پر آب به زردی دو رخساره چون آفتاب
همی‌گفت کای روشن کردگار تویی برتر از گردش روزگار
تو زین ناپسندیده فرمان او هم اکنون به پیچان تن و جان او
بر شاه شد دل پر از شرم و باک رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش چنان چون کسی راز گوید بگوش
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه رهاشد به زخم اندر از شاه آه
به خاک اندر آمد سرو افسرش همان نان کشکین به پیش اندرش
اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد ندارد خرد در نهان
ز پرورده سیر آید این هفت گرد شود کشته بر بیگنه یزدگرد
برین گونه بر تاجداری بمرد که از لشکر او سواری نبرد
خردنیست با گرد گردان سپهر نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم نداری ز کردار او مهر و خشم