چو ماهوی دل را برآورد گرد

کنون زندگانیت ناخوش بود چو رفتی نشستت در آتش بود
نشست او و شهر وی بر پای خاست به ماهوی گفت این دلیری چراست
شهنشاه را کارزار آمدی ز خان و ز فغفور یار آمدی
ازین تخمه‌ی بی‌کس بسی یافتند که هرگز بکشتنش نشتافتند
توگر بنده‌ای خون شاهان مریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز
بگفت این و بنشست گریان به درد پر از خون دل و مژه پر آب زرد
چو بنشست گریان بشد مهرنوش پر از درد با ناله و با خروش
به ماهوی گفت ای بد بد نژاد که نه رای فرجام دانی نه داد
ز خون کیان شرم دارد نهنگ اگر کشته بیند ندرد پلنگ
ایا بتر از دد به مهر و به خوی همی گاه شاه آیدت آرزوی
چو بر دست ضحاک جم کشته شد چه مایه سپهر از برش گشته شد
چو ضحاک بگرفت روی زمین پدید آمد اندر جهان آبتین
بزاد آفریدون فرخ نژاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد
شنیدی که ضحاک بیدادگر چه آورد از آن خویشتن را به سر
برو سال بگذشت ما نا هزار به فرجام کار آمدش خواستار
و دیگر که تور آن سرافراز مرد کجا آز ایران و را رنجه کرد
همان ایرج پاک دین رابکشت برو گردش آسمان شد درشت
منوچهر زان تخمه‌ی آمد پدید شد آن بند بد را سراسر کلید
سه دیگر سیاوش ز تخم کیان کمر بست بی‌آرزو در میان
به گفتار گرسیوز افراسیاب ببرد از روان و خرد شرم و آب