چو ماهوی دل را برآورد گرد
|
|
بدانست کو نیست جز یزدگرد
|
بدو گفت بشتاب زین انجمن
|
|
هم اکنون جدا کن سرش را ز تن
|
و گرنه هم اکنون ببرم سرت
|
|
نمانم کسی زنده از گوهرت
|
شنیدند ازو این سخن مهتران
|
|
بزرگان بیدار و کنداوران
|
همه انجمن گشت ازو پر ز خشم
|
|
زبان پر ز گفتار و پر آب چشم
|
بکی موبدی بود را دوی نام
|
|
به جان و خرد برنهادی لگام
|
به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد
|
|
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
|
چنان دان که شاهی و پیغمبری
|
|
دو گوهر بود در یک انگشتری
|
ازین دو یکی را همیبشکنی
|
|
روان و خرد را به پا افگنی
|
نگر تا چه گویی بپرهیز ازین
|
|
مشو بد گمان با جهان آفرین
|
نخستین ازو بر تو آید گزند
|
|
به فرزند مانی یکی کشتمند
|
که بارش کبست آید وبرگ خون
|
|
به زودی سرخویش بینی نگون
|
همی دین یزدان شود زو تباه
|
|
همان برتو نفرین کند تاج و گاه
|
برهنه شود درجهان زشت تو
|
|
پسر بدرود بیگمان کشت تو
|
یکی دینوری بود یزدان پرست
|
|
که هرگز نبردی به بد کار دست
|
که هرمزد خراد بدنام او
|
|
بدین اندرون بود آرام او
|
به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد
|
|
چنین از ره پاک یزدان مگرد
|
همی تیره بینم دل و هوش تو
|
|
همی خار بینم در آغوش تو
|
تنومند و بیمغز و جان نزار
|
|
همی دود ز آتش کنی خواستار
|
تو را زین جهان سرزنش بینم آز
|
|
ببر گشتنت گرم و رنج گداز
|