فرخ زاد هر مزد با آب چشم

که ما بوم آباد بگذاشتیم جهان در پناه تو پنداشتیم
کنون داغ دل نزد خاقان شویم ز تازی سوی مرز دهقان شویم
شهنشاه مژگان پر از آب کرد چنین گفت با نامداران بدرد
که یکسر به یزدان نیایش کنید ستایش ورا در فزایش کنید
مگر باز بینم شما رایکی شود تیزی تا زیان اندکی
همه پاک پروردگار منید همان از پدر یادگار منید
نخواهم که آید شما را گزند مباشید با من ببد یارمند
ببینیم تا گرد گردان سپهر ازین سوکنون برکه گردد به مهر
شماساز گیرید با پای او گذر نیست با گردش و رای او
وزان پس به بازارگانان چین چنین گفت کاکنون به ایران زمین
مباشید یک چند کز تازیان بدین سود جستن سرآید زیان
ازو باز گشتند با درد و جوش ز تیمار با ناله و با خروش
فرخ زاد هرمزد لشکر براند ز ایران جهاندیدگان را بخواند
همی‌رفت با ناله و درد شاه سپهبد به پیش اندرون با سپاه
چو منزل به منزل بیامد بری بر آسود یک چند با رود و می
ز ری سوی گرگان بیامد چو باد همی‌بود یک چند نا شاد و شاد
ز گرگان بیامد سوی راه بست پر آژنگ رخسار و دل نادرست