فرخ زاد هر مزد با آب چشم

که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای که او را به بیهوده آزرده‌ای
بدان دار اومید کو را به مهر سر از نیستی بردی اندر سپهر
فرخ زاد برهم بزد هر دودست بدو گفت کای شاه یزدان پرست
به بد گوهران بر بس ایمن مشو که این را یکی داستانست نو
که هر چند بر گوهر افسون کنی به کوشی کزو رنگ بیرون کنی
چو پروردگارش چنان آفرید تو بر بند یزدان نیابی کلید
ازیشان نبرند رنگ و نژاد تو را جز بزرگی و شاهی مباد
بدو گفت شاه‌ای هژبر ژیان ازین آزمایش ندارد زیان
ببود آن شب و بامداد پگاه گرانمایگان برگرفتند راه
ز بغداد راه خراسان گرفت هم رنجها بر دل آسان گرفت
بزرگان ایران همه پر ز درد برفتند با شاه آزاد مرد
برو بر همی‌خواندند آفرین که بی تو مبادا زمان و زمین
خروشی برآمد ز لشکر به زار ز تیمار وز رفتن شهریار
ازیشان هر آنکس که دهقان بدند وگر خویش و پیوند خاقان بدند
خروشان بر شهریار آمدند همه دیده چون جویبار آمدند
که ما را دل از بوم و آرامگاه چگونه بود شاد بی روی شاه
همه بوم آباد و فرزند وگنج بمانیم و با تو گزینیم رنج
زمانه نخواهیم بی‌تخت تو مبادا که پیچان شود بخت تو
همه با توآییم تا روزگار چه بازی کند دردم کارزار
ز خاقانیان آنک بد چرب گوی به خاک سیه برنهادند روی