بزرگان ایران و چندین سپاه
|
|
بر و بوم آباد و تخت و کلاه
|
سر خویش گیرم بمانم بجای
|
|
بزرگی نباشد نه مردی ورای
|
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
|
|
یکی داستان زد برین بر پلنگ
|
که خیره به بدخواه منمای پشت
|
|
چو پیش آیدت روزگاری درشت
|
چنان هم که کهتر به فرمان شاه
|
|
بد و نیک باید که دارد نگاه
|
جهاندار باید که او را به رنج
|
|
نماند بجای وشود سوی گنج
|
بزرگان برو خواندند آفرین
|
|
که اینست آیین شاهان دین
|
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
|
|
چه خواهی و با ما چه پیمان نهی
|
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
|
|
کز اندیشه گردد دل من تباه
|
همانا که سوی خراسان شویم
|
|
ز پیکار دشمن تن آسان شویم
|
کزان سو فراوان مرا لشکرست
|
|
همه پهلوانان کنداورست
|
بزرگان و ترکان خاقان چین
|
|
بیایند و بر ما کنند آفرین
|
بران دوستی نیز بیشی کنیم
|
|
که با دخت فغفور خویشی کنیم
|
بیاری بیاید سپاهی گران
|
|
بزرگان و ترکان جنگاوران
|
کنارنگ مروست ماهوی نیز
|
|
ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز
|
کجاپیشکارشبانان ماست
|
|
برآوردهی دشتبانان ماست
|
ورا بر کشیدم که گوینده بود
|
|
همان رزم را نیز جوینده بود
|
چو بیارز رانام دادیم و ارز
|
|
کنارنگی و پیل و مردان و مرز
|
اگر چند بیمایه و بیتنست
|
|
برآوردهی بارگاه منست
|
ز موبد شنیدستم این داستان
|
|
که با خواند از گفتهی باستان
|