عمر سعد وقاس را با سپاه

همه بودنیها ببینم همی وزان خامشی برگزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت دریغ این بزرگی و این فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان ستاره نگردد مگر بر زیان
برین سالیان چار صد بگذرد کزین تخمه‌ی گیتی کسی نشمرد
ازیشان فرستاده آمد به من سخن رفت هر گونه بر انجمن
که از قادسی تا لب رودباد زمین را ببخشیم با شهریار
وزان سو یکی برگشاییم راه به شهری کجاهست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران نجوییم دیهیم کند او ران
شهنشاه رانیز فرمان بریم گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست جز از گردش کژ پرگار نیست
برین نیز جنگی بود هر زمان که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که بامن به جنگ اندرند به گفتار ایشان همی‌ننگرند
چو میروی طبری و چون ارمنی به جنگ‌اند با کیش آهرمنی
چو کلبوی سوری و این مهتران که گوپال دارند و گرز گران
همی سر فرازند که ایشان کیند به ایران و مازنداران برچیند
اگرمرز و راهست اگر نیک و بد به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم به ریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردان سپهر دگر گونه‌تر گشت برما به مهر