شب تیره همواره گردان بدی
|
|
به پالیزها گر به میدان بدی
|
نماندش به ایران یکی دوستدار
|
|
شکست اندر آمد به آموزگار
|
فرایین همان ناجوانمرد گشت
|
|
ابی داد و بیبخشش و خورد گشت
|
همی زر بر چشم بر دوختی
|
|
جهان را به دینار بفروختی
|
همیریخت خون سر بیگناه
|
|
از آن پس برآشفت به روی سپاه
|
به دشنام لبها بیاراستند
|
|
جهانی همه مرگ او خواستند
|
شب تیره هر مزد شهران گراز
|
|
سخنها همیگفت چندان به راز
|
گزیده سواری ز شهر صطخر
|
|
که آن مهتران را بدو بود فخر
|
به ایرانیان گفت کای مهتران
|
|
شد این روزگار فرایین گران
|
همیدارد او مهتران را سبک
|
|
چرا شد چنین مغز و دلتان تنگ
|
همه دیدهها زو شده پر سرشک
|
|
جگر پر ز خون شد بباید پزشک
|
چنین داد پاسخ مرا او را سپاه
|
|
که چون کس نماند از در پیشگاه
|
نه کس را همیآید از رشک یاد
|
|
که پردازدی دل به دین بد نژاد
|
بدیشان چنین گفت شهران گراز
|
|
که این کار ایرانیان شد دراز
|
گر ایدون که بر من نسازید بد
|
|
کنید آنک از داد و گردی سزد
|
هم اکنون به نیروی یزدان پاک
|
|
مر او را ز باره در آرم به خاک
|
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
|
|
که بر تو مبادا که آید زیان
|
همه لشکر امروز یار توایم
|
|
گرت زین بد آید حصار توایم
|
چو بشنید ز ایشان ز ترکش نخست
|
|
یکی تیر پولاد پیکان بجست
|
برانگیخت از جای اسپ سیاه
|
|
همیداشت لشکر مر او را نگاه
|