به ژرفی نگهدار گفتار من
|
|
مبادا که خوار آیدت کار من
|
چو پیروز خسرو چنان نامه دید
|
|
همه پیش و پس رای خودکامه دید
|
دل روشن نامور شد تباه
|
|
که تا چون کند بد بدان زادشاه
|
ورا خواندی هر زمان اردشیر
|
|
که گوینده مردی بد و یادگیر
|
برآسای دستور بودی ورا
|
|
همان نیز گنجور بودی ورا
|
بیامد شبی تیره گون بار یافت
|
|
می روشن و چرب گفتار یافت
|
نشسته به ایوان خویش اردشیر
|
|
تین چند با او ز برنا و پیر
|
چو پیروز خسرو بیامد برش
|
|
تو گفتی ز گردون برآمد سرش
|
بفرمود تا برکشیدند رود
|
|
شد ایوان پر از بانگ رود و سرود
|
چو نیمی شب تیره اندرکشید
|
|
سپهبد می یک منی در کشید
|
شده مست یاران شاه اردشیر
|
|
نماند ایچ رامشگر و یادگیر
|
بد اندیش یاران او را براند
|
|
جز از شاه و پیروز خسرو نماند
|
جفا پیشه از پیش خانه بجست
|
|
لب شاه بگرفت ناگه به دست
|
همیداشت تا شد تباه اردشیر
|
|
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر
|
همه یار پیروز خسرو شدند
|
|
اگر نو جهانجوی اگر گو بدند
|
هیونی برافگند نزد گر از
|
|
یکی نامهیی نیز با آن دراز
|
فرستاده چون شد به نزدیک او
|
|
چو خورشید شد جان تاریک اوی
|
بیاورد زان بوم چندان سپاه
|
|
که بر مور و بر پشه بر بست راه
|
همیتاخت چون باد تا طیسفون
|
|
سپاهش همه دست شسته به خون
|
ز لشکر نیارست دم زد کسی
|
|
نبد خود دران شهر مردم بسی
|