هر آنکس که بد کرد با شهریار
|
|
شب و روز ترسان بد از روزگار
|
چو شیروی ترسنده و خام بود
|
|
همان تخت پیش اندرش دام بود
|
بدانست اختر شمر هرک دید
|
|
که روز بزرگان نخواهد رسید
|
برفتند هرکس که بد کرده بود
|
|
بدان کار تاب اندر آورده بود
|
ز درگاه یکسر به نزد قباد
|
|
از آن کار تاب بیداد کردند یاد
|
که یک بار گفتیم و این دیگرست
|
|
تو را خود جزین داوری درسرست
|
نشسته به یک شهر بی بر دو شاه
|
|
یکی گاه دارد یکی زیرگاه
|
چو خویشی فزاید پدر با پسر
|
|
همه بندگان راببرند سر
|
نییم اندرین کار همداستان
|
|
مزن زین سپس پیش ما داستان
|
بترسید شیروی و ترسنده بود
|
|
که در چنگ ایشان یکی بنده بود
|
چنین داد پاسخ که سرسوی دام
|
|
نیارد مگر مردم زشت نام
|
شما را سوی خانه باید شدن
|
|
بران آرزو رای باید زدن
|
به جویید تا کیست اندر جهان
|
|
که این رنج برماسرآرد نهان
|
کشنده همیجست بدخواه شاه
|
|
بدان تا کنندش نهانی تباه
|
کس اندر جهان زهرهی آن نداشت
|
|
زمردی همان بهرهی آن نداشت
|
که خون چنان خسروی ریختی
|
|
همیکوه در گردن آویختی
|
ز هر سو همیجست بدخواه شاه
|
|
چنین تا بدیدند مردی به راه
|
دو چشمش کبود و در خساره زرد
|
|
تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد
|
پر از خاک پای و شکم گرسنه
|
|
تن مرد بیدادگر برهنه
|
ندانست کس نام او در جهان
|
|
میان کهان و میان مهان
|