همی‌بود خسرو بران مرغزار

ببالا چو سرو و به رخ چون بهار بهر چیز ماننده‌ی شهریار
سراسر همه باغ زو روشنست چو خورشید تابنده در جوشنست
فروهشته از شاخ زرین سپر یکی بنده در پیش او با کمر
برید این چنین شاخ گوهر ازوی مراداد و گفتا کز ایدر بپوی
ز بازار نان آور و نان خورش هم اکنون برفتم چو باد از برش
بدانست شیروی کو خسروست که دیدار او در زمانه نوست
ز درگاه رفتند سیصد سوار چو باد دمان تا لب جویبار
چو خسرو ز دور آن سپه را بدید به پژمرد و شمشیر کین برکشید
چو روی شهنشاه دید آن سپاه همه باز گشتند گریان ز راه
یکایک بر زاد فرخ شدند بسی هر کسی داستانی زدند
که ما بندگانیم و او خسروست بدان شاه روز بد اکنون نوست
نیارد برو زد کسی باد سرد چه در باغ باشد چه اندر نبرد
بشد زاد فرخ به نزدیک شاه ز درگاه او برد چندی سپاه
چو نزدیک او رفت تنها ببود فراوان سخن گفت و خسرو شنود
بدو گفت اگر شاه بارم دهد برین کرده‌ها زینهارم دهد
بیایم بگویم سخن هرچ هست وگرنه بپویم به سوی نشست
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی نه انده گساری نه پیکارجوی
چنین گفت پس مرد گویا به شاه که درکار هشیاتر کن نگاه
بران نه که کشتی تو جنگی هزار سرانجام سیرآیی از کارزار
همه شهر ایران تو را دشمنند به پیکار تو یک دل و یک تنند