ورا نام شیروی بد آشکار
|
|
قبادش همیخواند این پیشکار
|
شب تیره باید شدن سوی چین
|
|
وگر سوی ما چین و مکران زمین
|
بریشان به افسون بگیریم راه
|
|
ز فغفور چینی بخواهم سپاه
|
ازان کاخترش به آسمان تیره بود
|
|
سخنهای او بر زمین خیره بود
|
شب تیره افسون نیامد به کار
|
|
همیآمدش کار دشوار خوار
|
به شیرین چنین گفت که آمد زمان
|
|
بر افسون ما چیره شد بدگمان
|
بدو گفت شیرین که نوشه بدی
|
|
همیشه ز تو دور دست بدی
|
بدانش کنون چارهی خویش ساز
|
|
مبادا که آید به دشمن نیاز
|
چو روشن شود دشمن چاره جوی
|
|
نهد بیگمان سوی این کاخ روی
|
هم آنگه زره خواست از گنج شاه
|
|
دو شمشیر هندی و رومی کلاه
|
همان ترکش تیرو زرین سپر
|
|
یکی بندهی گرد و پرخاشخر
|
شب تیرهگون اندر آمد به باغ
|
|
بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ
|
به باغ بزرگ اندر از بس درخت
|
|
نبد شاه را در چمن جای تخت
|
بیاویخت از شاخ زرین سپر
|
|
بجایی کزو دور بودی گذر
|
نشست از برنرگس و زعفران
|
|
یکی تیغ در زیر زانو گران
|
چو خورشید برزد سنان از فراز
|
|
سوی کاخ شد دشمن دیو ساز
|
یکایک بگشتند گرد سرای
|
|
تهی بد ز شاه سرافراز جای
|
به تاراج دادند گنج ورا
|
|
نکرد ایچ کس یاد رنج ورا
|
همه باز گشتنددیده پرآب
|
|
گرفته ز کار زمانه شتاب
|
چه جوییم ازین گنبد تیزگرد
|
|
که هرگز نیاساید از کارکرد
|