بدانست هم زاد فرخ که شاه

اگر با سپاه اندر آیم به جنگ کنم بر بدان جهان جای تنگ
گرامی بد این شهریار جوان به نزد کنارنگ و هم پهلوان
چو روز چنان مرد کرد او سیاه مبادا که بیند کسی تاج و گاه
نژند آن زمان شد که بیداد شد به بیدادگر بندگان شاد شد
سخنهاش چون زاد فرخ شنید مر او را ز ایرانیان برگزید
بدو گفت کاکنون به زندان شویم به نزدیک آن مستمندان شویم
بیاریم بی‌باک شیروی را جوان و دلیر جهانجوی را
سپهبد نگهبان زندان اوست کزو داشتی بیشتر مغز و پوست
ابا شش هزار آزموده سوار همی‌دارد آن بستگان را به زار
چنین گفت با زاد فرخ تخوار که کار سپهبد گرفتیم خوار
گرین بخت پرویز گردد جوان نماند به ایران یکی پهلوان
مگر دار دارند گر چاه وبند نماند به ایران کسی بی‌گزند
بگفت این و از جای برکند اسپ همی‌تاخت برسان آذر گشسپ
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ سپهبد پذیره شدش بی درنگ
سر لشکر نامور گشته شد سپهبد به جنگ اندرون کشته شد
پراگنده شد لشکر شهریار سیه گشت روز و تبه گشت کار
به زندان تنگ اندر آمد تخوار بدان چاره با جامه‌ی کارزار
به شیروی گردنکش آواز داد سبک پاسخش نامور باز داد
بدانست شیروی کان سرفراز بدانگه به زندان چرا شد فراز
چو روی تخوار او فروزان بدید از اندوه چندان دلش بردمید