بدان نامور تخت و جای مهی

چو آگاه شد زان سخن شهریار همی‌داشت آن کار دشوار خوار
بدانست کان هست کارگر از که گفته ست با قیصر رزمساز
بدان کش همی‌خواند و او چاره‌جست همی‌داشت آن نامور شاه سست
ز پرویز ترسان بد آن بدنشان ز درگاه او هم ز گردنکشان
شهنشاه بنشست با مهتران هر آنکس که بودند ز ایران سران
ز اندیشه پاک دل رابشست فراوان زهر گونه‌یی چاره جست
چو اندیشه روشن آمد فراز یکی نامه بنوشت نزد گراز
که از تو پسندیدم این کارکرد ستودم تو را نزد مردان مرد
ز کردارها برفزودی فریب سر قیصر آوردی اندر نشیب
چواین نامه آرند نزدیک تو پراندیشه کن رای تاریک تو
همی‌باش تا من بجنبم زجای تو با لکشر خویش بگذار پای
چو زین روی و زان روی باشد سپاه شود در سخن رای قیصر تباه
به ایران و را دستگیر آوریم همه رومیان را اسیر آوریم
ز درگه یکی چاره گر برگزید سخن دان و گویا چناچون سزید
بدو گفت کاین نامه اندر نهان همی بر بکردار کارآگهان
چنان کن که رومیت بیند کسی بره بر سخن پرسد از تو بسی
بگیرد تو را نزد قیصر برد گرت نزد سالار لشکر برد
بپرسد تو را کز کجایی مگوی بگویش که من کهتری چاره‌جوی
به پیمودم این رنج راه دراز یکی نامه دارم بسوی گراز
تواین نامه بربند بردست راست گر ایدون که بستاند از تو رواست