از ایوان خسرو کنون داستان

فرو برد بنیاد ده شاه رش همان شاه رش پنج کرده برش
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار چنین باید آن کو دهد داد کار
چودیوار ایوانش آمد به جای بیامد به پیش جهان کد خدای
که گر شاه بیند یکی کاردان گذشته برو سال و بسیاردان
فرستد تنی صد بدین بارگاه پسندیده با موبد نیک خواه
بدو داد زان گونه مردم که خواست برفتند و دیدند دیوار راست
بریشم بیاورد تا انجمن بتابند باریک تابی رسن
ز بالای آن تا به داده رسن به پیموده در پیش آن انجمن
رسن سوی گنج شهنشاه برد ابا مهر گنجور او را سپرد
وزان پس بیامد به ایوان شاه که دیوار ایوان برآمد به ماه
چو فرمان دهد خسرو زود یاب نگیرم برین کار کردن شتاب
چهل روز تا کار بنشیندم ز کاری گران شاه بگزیندم
چو هنگامه‌ی زخم ایوان بود بلندی ایوان چو کیوان بود
بدان زخم خشمت نباید نمود مرا نیز رنجی نباید فزود
بدو گفت خسرو که چندین زمان چرا خواهی از من توای بدگمان
نباید که داری ازین دست باز به آزرم بودن بیامد نیاز
بفرمود تا سی هزارش درم بدادند تا او نباشد دژم
بدانست کاری گر راست گوی که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیرد بران زخم ایوان شتاب اگر بشکند کم کند نان و آب
شب آمد بشد کارگر ناپدید چنان شد کزان پس کس او را ندید