یکایک ببین تا چه خواهی فزود
|
|
پس از مرگ ما راکه خواهد ستود
|
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید
|
|
بدید از در گنج دانش کلید
|
برو بر شمار سپهر بلند
|
|
همیکرد پیدا چه و چون وچند
|
ز کیوان همه نقشها تا به ماه
|
|
بران تخت کرد او به فرمان شاه
|
چنین تابگاه سکندر رسید
|
|
ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید
|
همیبرفزودی برو چند چیز
|
|
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
|
مر آن را سکندر همه پاره کرد
|
|
ز بی دانشی کار یکباره کرد
|
بسی از بزرگان نهان داشتند
|
|
همی دست بر دست بگذاشتند
|
بدین گونه بد تا سر اردشیر
|
|
کجا گشته بد نام آن تخت پیر
|
ازان تخت جایی نشانی نیافت
|
|
بران آرزو سوی دیگر شتاف
|
بمرد او و آن تخ ازو بازماند
|
|
ازان پس که کام بزرگی براند
|
بدین گونه بد تا به پرویزشاه
|
|
رسید آن گرامی سزاوار گاه
|
ز هر کشوری مهتران رابخواند
|
|
وزان تخت چندی سخنها براند
|
ازیشان فراوان شکسته بیافت
|
|
به شادی سوی گرد کردن شتافت
|
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
|
|
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
|
بهم بر زدند آن سزاوار تخت
|
|
به هنگام آن شاه پیروزبخت
|
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
|
|
ز مکران و بغداد و ایران زمین
|
هزار و صد و بیست استاد بود
|
|
که کردار آن تختشان یادبود
|
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
|
|
برای و به تدبیر جاماسپ کرد
|
ابا هریکی مرد شاگرد سی
|
|
ز رومی و بغدادی و پارسی
|