کنون داستان گوی در داستان

یکایک ببین تا چه خواهی فزود پس از مرگ ما راکه خواهد ستود
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید بدید از در گنج دانش کلید
برو بر شمار سپهر بلند همی‌کرد پیدا چه و چون وچند
ز کیوان همه نقشها تا به ماه بران تخت کرد او به فرمان شاه
چنین تابگاه سکندر رسید ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید
همی‌برفزودی برو چند چیز ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
مر آن را سکندر همه پاره کرد ز بی دانشی کار یکباره کرد
بسی از بزرگان نهان داشتند همی دست بر دست بگذاشتند
بدین گونه بد تا سر اردشیر کجا گشته بد نام آن تخت پیر
ازان تخت جایی نشانی نیافت بران آرزو سوی دیگر شتاف
بمرد او و آن تخ ازو بازماند ازان پس که کام بزرگی براند
بدین گونه بد تا به پرویزشاه رسید آن گرامی سزاوار گاه
ز هر کشوری مهتران رابخواند وزان تخت چندی سخنها براند
ازیشان فراوان شکسته بیافت به شادی سوی گرد کردن شتافت
بیاورد پس تخت شاه اردشیر ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
بهم بر زدند آن سزاوار تخت به هنگام آن شاه پیروزبخت
ورا درگر آمد ز روم و ز چین ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود که کردار آن تختشان یادبود
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد برای و به تدبیر جاماسپ کرد
ابا هریکی مرد شاگرد سی ز رومی و بغدادی و پارسی