چنین گفت موبد که فردا پگاه
|
|
بیاییم یکسر بدین بارگاه
|
مگر پاسخ شاه یابیم باز
|
|
که امروزمان شد سخنها دراز
|
دگر روز شبگیر برخاستند
|
|
همه بندگی را بیاراستند
|
یکی گفت موبد ندانست گفت
|
|
دگر گفت کان با خرد بود جفت
|
سیوم گفت که امروز پاسخ دهد
|
|
سزد زو که آواز فرخ نهد
|
همه موبدان برگرفتند راه
|
|
خرامان برفتند نزدیک شاه
|
بزرگان گزیدند جای نشست
|
|
بیامد یکی مرد تشتی بدست
|
چو خورشید رخشنده پالوده گشت
|
|
یکایک بران مهتران برگذشت
|
بتشت اندرون ریختش خون گرم
|
|
چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم
|
از آن تشت هرکس بپیچید روی
|
|
همه انجمن گشت پر گفت و گوی
|
همیکرد هر کس به خسرو نگاه
|
|
همه انجمن خیره از بیم شاه
|
به ایرانیان گفت کاین خون کیست
|
|
نهاده بتشت اندر از بهر چیست
|
بدو گفت موبد که خون پلید
|
|
کزو دشمنش گشت هرکش بدید
|
چوموبد چنین گفت برداشتش
|
|
همه دست بردست بگذاشتش
|
ز خون تشت پر مایه کردند پاک
|
|
ببستند روشن به آب و به خاک
|
چو روشن شد و پاک تشت پلید
|
|
بکرد آنک او شسته بد پرنبید
|
بمی بر پراگند مشک وگلاب
|
|
شد آن تشت بیرنگ چون آفتاب
|
ز شیرین بران تشت بد رهنمون
|
|
که آغاز چون بود و فرجام چون
|
به موبد چنین گفت خسرو که تشت
|
|
همانا بد این گر دگرگونه گشت
|
بدو گفت موبد که نوشه بدی
|
|
پدیدار شد نیکوی از بدی
|