چو آگاهی آمد ز خسرو به راه

چو آگاهی آمد ز خسرو به راه به نزد بزرگان و نزد سپاه
که شیرین به مشکوی خسرو شدست کهن بود کار جهان نوشدست
همه شهر زان کار غمگین شدند پر اندیشه و درد و نفرین شدند
نرفتند نزدیک خسرو سه روز چهارم چوب فروخت گیتی فروز
فرستاد خسرو مهان را بخواند بگاه گران مایگان برنشاند
بدیشان چنین گفت کاین روز چند ندیدم شما را شدم مستمند
بیازردم از بهر آزارتان پراندیشه گشتم ز تیمارتان
همی‌گفت و پاسخ نداد ایچ‌کس ز گفتن زبانها ببستند بس
هرآنکس که او داشت آزار و خشم یکایک به موبد نمودند چشم
چو موبد چنان دید برپای خاست به خسرو چنین گفت کای راد وراست
به روز جوانی شدی شهریار بسی نیک و بد دیدی از روزگار
شنیدی بسی نیک و بد در جهان ز کار بزرگان و کار مهان
کنون تخمه‌ی مهتر آلوده شد بزرگی ازین تخمه‌ی پالوده شد
پدر پاک و مادر بود بی‌هنر چنان دان که پاکی نیاید ببر
ز کژی نجوید کسی راستی که از راستی برکنی کاستی
دل ما غمی شد ز دیو سترگ که شد یار با شهریار بزرگ
به ایران اگر زن نبودی جزین که خسرو بدو خواندی آفرین
نبودی چو شیرین به مشکوی او بهر جای روشن بدی روی او
نیاکانت آن دانشی راستان نکردند یاد از چنین داستان
چوگشت آن سخنهای موبد دراز شهنشاه پاسخ نداد ایچ‌باز