چنان بد که یک روز پرویز شاه

که تا ناورد ناگهان گرد باد نشاند بران شاه فرخ نژاد
چو بشنید شیرین که آمد سپاه به پیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشک بوی بپوشید و گلنارگون کرد روی
یکی از برش سرخ دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر بوم
به سر برنهاد افسر خسروی نگارش همه پیکر پهلوای
از ایوان خسرو برآمد ببام به روز جوانی نبد شادکام
همی‌بود تاخسرو آنجا رسید سرشکش ز مژگان برخ برچکید
چو روی ورا دید برپای خاست به پرویز بنمود بالای راست
زبان کرد گویا بشیرین سخن همی‌گفت زان روزگار کهن
به نرگس گل و ارغوان را بشست که بیمار بد نرگس وگل درست
بدان آبداری و آن نیکوی زبان تیز بگشاد برپهلوی
که تهما هژب را سپهبدتنا خجسته کیاگرد شیراوژنا
کجا آن همه مهر و خونین سرشک که دیدار شیرین بد او را پزشک
کجا آن همه روز کردن به شب دل و دیده گریان و خندان دو لب
کجا آن همه بند و پیوندما کجا آن همه عهد و سوگند ما
همی‌گفت وز دیده خوناب زرد همی‌ریخت برجامه‌ی لاژورد
به چشم اندر آورد زو خسرو آب به زردی رخش گشت چون آفتاب
فرستاد بالای زرین ستام ز رومی چهل خادم نیک نام
که او را به مشکوی زرین برند سوی خانه‌ی گوهر آگین برند
ازان جایگه شد به دشت شکار ابا باده ورود و با میگسار