چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت

بما بر ز دین کهن ننگ نیست به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرمست و مهر نگه کردن اندر شمار سپهر
به هستی یزدان نیوشان ترم همیشه سوی داد کوشان ترم
ندانیم انباز و پیوند و جفت نگردد نهان و نگردد نهفت
در اندیشه‌ی دل نگنجد خدای به هستی همو با شدت رهنمای
دگر کت ز دار مسیحا سخن بیاد آمد از روزگار کهن
مدان دین که باشد به خوبی بپای بدان دین نباشد خرد رهنمای
کسی را که خوانی همی سوگوار که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی بران دار بر کشته خندان بد اوی
چو پور پدر رفت سوی پدر تو اندوه این چوب پوده مخور
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن بخندد برین کار مرد کهن
همان دار عیسی نیرزد به رنج که شاهان نهادند آن را به گنج
از ایران چو چوبی فرستم بروم بخندد بما بر همه مرز و بوم
به موبد نباید که ترسا شدم گر از بهر مریم سکوبا شدم
دگر آرزو هرچ باید بخواه شمار سوی ما گشادست راه
پسندیدم آن هدیه های تو نیز کجا رنج بردی ز هر گونه چیز
به شیروی بخشیدم این برده رنج پی افگندم او را یکی تازه گنج
ز روم و ز ایران پر اندیشه‌ام شب تیره اندیشه شد پیشه‌ام
بترسم که شیروی گردد بلند ز ساند بروم و به ایران گزند
نخست اندر آید ز سلم بزرگ ز اسکندر آن کینه دار سترگ