بما بر ز دین کهن ننگ نیست
|
|
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
|
همه داد و نیکی و شرمست و مهر
|
|
نگه کردن اندر شمار سپهر
|
به هستی یزدان نیوشان ترم
|
|
همیشه سوی داد کوشان ترم
|
ندانیم انباز و پیوند و جفت
|
|
نگردد نهان و نگردد نهفت
|
در اندیشهی دل نگنجد خدای
|
|
به هستی همو با شدت رهنمای
|
دگر کت ز دار مسیحا سخن
|
|
بیاد آمد از روزگار کهن
|
مدان دین که باشد به خوبی بپای
|
|
بدان دین نباشد خرد رهنمای
|
کسی را که خوانی همی سوگوار
|
|
که کردند پیغمبرش را بدار
|
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
|
|
بران دار بر کشته خندان بد اوی
|
چو پور پدر رفت سوی پدر
|
|
تو اندوه این چوب پوده مخور
|
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن
|
|
بخندد برین کار مرد کهن
|
همان دار عیسی نیرزد به رنج
|
|
که شاهان نهادند آن را به گنج
|
از ایران چو چوبی فرستم بروم
|
|
بخندد بما بر همه مرز و بوم
|
به موبد نباید که ترسا شدم
|
|
گر از بهر مریم سکوبا شدم
|
دگر آرزو هرچ باید بخواه
|
|
شمار سوی ما گشادست راه
|
پسندیدم آن هدیه های تو نیز
|
|
کجا رنج بردی ز هر گونه چیز
|
به شیروی بخشیدم این برده رنج
|
|
پی افگندم او را یکی تازه گنج
|
ز روم و ز ایران پر اندیشهام
|
|
شب تیره اندیشه شد پیشهام
|
بترسم که شیروی گردد بلند
|
|
ز ساند بروم و به ایران گزند
|
نخست اندر آید ز سلم بزرگ
|
|
ز اسکندر آن کینه دار سترگ
|