به قیصر یکی نامه فرمود شاه

همی‌شد برین گونه با ساروان شتربار دینار ده کاروان
چوآگاهی آمد به پرویز شاه که پیغمبر قیصر آمد ز راه
به فرخ بفرمود تا برنشست یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز گرانمایه گردی و گیتی فروز
برفتند با او سواران شاه به سر برنهادند زرین کلاه
چو از دور دید آن سپه خانگی به پیش اندر آمد به بیگانگی
چنین تا به نزدیک شاه آمدند بران نامور پیشگاه آمدند
چو دیدند زیبا رخ شاه را بران گونه آراسته‌گاه را
نهادند همواره سر بر زمین برو بر همی‌خواندند آفرین
بمالید پس خانگی رخ بخاک همی‌گفت کای داور داد وپاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد مبادی همیشه مگر شاه و راد
بزرگانش از جای برخاستند به نزدیک شه جایش آراستند
چنین گفت پس شاه را خانگی که چون تو که باشد به فرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده‌تر ز جان سخنگوی پاینده‌تر
مبادا جهان بی‌چنین شهریار برومند بادا برو روزگار
مبیناد کس روز بی‌کام تو نوشته بخورشید بر نام تو
جهان بی سر و افسر تو مباد بر و بوم بی لشکر تو مباد
ز قیصر درود و ز ما آفرین برین نامور شهریار زمین
کسی کو درین سایه‌ی شاه شاد نباشد ورا روشنایی مباد
ابا هدیه و باژ روم آمدم برین نامبردار بوم آمدم