به سوی خراسان فرستادشان
|
|
بسی پند و اندرزها دادشان
|
که از مرز هیتال تا مرزچین
|
|
نباید که کس پی نهد بر زمین
|
مگر به آگهی و بفرمان ما
|
|
روان بسته دارد به پیمان ما
|
بهر کشوری گنج آگنده هست
|
|
که کس را نباید شدن دوردست
|
چو باید بخواهید و خرم بوید
|
|
خردمند باشید و بی غم بوید
|
در گنج بگشاد و چندی درم
|
|
که بودی ز هرمز برو بر رقم
|
بیاورد و گریان به درویش داد
|
|
چو درویش پیوسته بد بیش داد
|
از آنکس که او یار بندوی بود
|
|
به نزدیک گستهم و زنگوی بود
|
که بودند یازان به خون پدر
|
|
ز تنهای ایشان جدا کرد سر
|
چو از کین و نفرین به پردخت شاه
|
|
بدانش یکی دیگر آورد راه
|
از آن پس شب و روز گردنده دهر
|
|
نشست و ببخشید بر چار بهر
|
از آن چار یک بهر موبد نهاد
|
|
که دارد سخنهای نیکو بیاد
|
ز کار سپاه و ز کار جهان
|
|
به گفتی به شاه آشکار و نهان
|
چو در پادشاهی به دیدی شکست
|
|
ز لشکر گر از مردم زیر دست
|
سبک دامن داد بر تافتی
|
|
گذشته بجستی و دریافتی
|
دگر بهر شادی و رامشگران
|
|
نشسته به آرام با مهتران
|
نبودی نه اندیشه کردی ز بد
|
|
چنان کز ره نامداران سزد
|
سیم بهره گاه نیایش بدی
|
|
جهان آفرین را ستایش بدی
|
چهارم شمار سپهر بلند
|
|
همی بر گرفتی چه و چون و چند
|
ستاره شمر پیش او بر بپای
|
|
که بودی به دانش ورا رهنمای
|