دو هفته برآمد بدو گفت شاه
|
|
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
|
که برگویی آن جنگ خاقانیان
|
|
ببندی کمر همچنان بر میان
|
بدو گفت شاها انوشه بدی
|
|
روان را به دیدار توشه بدی
|
بفرمای تا اسپ و زین آورند
|
|
کمان و کمند و کمین آورند
|
همان نیزه و خود و خفتان جنگ
|
|
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ
|
پرستندهیی را بفرمود شاه
|
|
که درباغ گلشن بیارای گاه
|
برفتند بیدار دل بندگان
|
|
ز ترک و ز رومی پرستندگان
|
ز خوبان رومی هزار و دویست
|
|
تو گفتی به باغ اندرون راه نیست
|
چو خورشید شیرین به پیش اندرون
|
|
خرامان به بالای سیمین ستون
|
بشد گردیه تا به نزدیک شاه
|
|
زره خواست از ترک و رومی کلاه
|
بیامد خرامان ز جای نشست
|
|
کمر بر میان بست و نیزه بدست
|
بشاه جهان گفت دستور باش
|
|
یکی چشم بگشا ز بد دور باش
|
بدان پر هنر زن بفرمود شاه
|
|
زن آمد به نزدیک اسپ سیاه
|
بن نیزه را بر زمین برنهاد
|
|
ز بالا بزین اندرآمد چوباد
|
به باغ اندر آورد گاهی گرفت
|
|
چپ وراست بیگانه راهی گرفت
|
همی هر زمان باره برگاشتی
|
|
وز ابر سیه نعره برداشتی
|
بدو گفت هنگام جنگ تبرگ
|
|
بدین گونه بودم چوغر نده گرگ
|
چنین گفت شیرین که ای شهریار
|
|
بدشمن دهی آلت کار زار
|
تو با جامه پاک بر تخت زر
|
|
ورا هر زمان برتو باشد گذر
|
بخنده به شیرین چنین گفت شاه
|
|
کزین زن جز از دوستداری مخواه
|