چنین تا برآمد برین چندگاه

چنین تا برآمد برین چندگاه ز گستهم پر درد شد جان شاه
برآشفت روزی به گردوی گفت که گستهم با گردیه گشت جفت
سوی او شدند آن بزرگ انجمن برانم که او بودشان رای زن
از آمل کس آمد ز کارآگهان همه فاش کرد آنچ بودی نهان
همی‌گفت زین گونه تا تیره گشت ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازدندگان شمع ومی‌خواستند همه کاخ ا ورا بیاراستند
ز بیگانه مردم بپردخت جای نشست از بر تخت با رهنمای
همان نیز گردوی و خسرو بهم همی‌رفت از گردیه بیش و کم
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه به آمل فرستاده‌ام کینه خواه
همه خسته وکشته بازآمدند پرازناله وبا گداز آمدند
کنون اندرین رای ما را یکیست که از رای ما تاج و تخت اندکیست
چو بهرام چوبینه گم کرد راه همیشه بدی گردیه نیک خواه
کنون چاره‌یی هست نزدیک من مگو این سخن بر سر انجمن
سوی گردیه نامه باید نوشت چو جویی پر از می بباغ بهشت
که با تو همی دوستداری کنم بهر جای و هر کار یاری کنم
برآمد برین روزگاری دراز زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کنون روزگار سخن گفتن است که گردوی ما رابجای تنست
نگر تا چگونه کنی چاره‌یی کزان گم شود زشت پتیاره‌یی
که گستهم را زیر سنگ‌آوری دل وخانه‌ی ما به چنگ آوری
چو این کرده باشی سپاه تو را همان در جهان نیک خواه تو را