ز لشکر بسی زینهاری شدند

ز لشکر بسی زینهاری شدند به نزدیک خاقان به زاری شدند
برادر بیامد به نزدیک اوی که ای نامور مهتر جنگ جوی
سپاه دلاور به ایران کشید بسی زینهاری بر ما رسید
ازین ننگ تا جاودان بر درت بخندد همی لشکر و کشورت
سپهدار چین کان سخنها شنید شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد به راه
بریشان رسی هیچ تندی مکن نخستین فراز آر شیرین سخن
ازیشان نداند کسی راه ما مگر بشکنی پشت بدخواه ما
به خوبی سخن گوی و بنوازشان به مردانگی سر بر افرازشان
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ تو مردی کن و دور باش از درنگ
ازیشان یکی گورستان کن به مرو که گردد زمین همچو پر تذرو
بیامد سپهدار با شش هزار گزیده ز ترکان جنگی سوار
به روز چهارم بریشان رسید زن شیر دل چون سپه را بدید
ازیشان به دل بر نکرد ایچ یاد زلشکر سوی ساربان شد چوباد
یکایک بنه از پس پشت کرد بیامد نگه کرد جای نبرد
سلیح برادر به پوشید زن نشست از بر باره گام زن
دو لشکر برابر کشیدند صف همه جانها برنهاده به کف
به پیش سپاه اندر آمد تبرگ که خاقان ورا خواندی پیر گرگ
به ایرانیان گفت کان پاک زن مگر نیست با این بزرگ انجمن
بشد گردیه با سلیح گران میان بسته برسان جنگاوران