ازآن پس چو خاقان به پردخت دل

ازآن پس چو خاقان به پردخت دل ز خون شد همه کشور چین چوگل
چنین گفت یک روز کز مرد سست نیاید مرگ کار نا تندرست
بدان نامداری که بهرام بود مر ازو همه رامش و کام بود
کنون من ز کسهای آن نامدار چرا بازماندم چنین سست و خوار
نکوهش کند هرک این بشنود ازین پس به سوگند من نگرود
نخوردم غم خرد فرزند اوی نه اندیشه‌ی خویش و پیوند اوی
چو با ما به فرزند پیوسته شد به مهر و خرد جان او شسته شد
بفرمود تا شد برادرش پیش سخن گفت با او زا ندازه بیش
که کسهای بهرام یل را ببین فراوان برایشان بخواند آفرین
بگو آنک من خود جگر خسته‌ام بدین سوک تا زنده‌ام بسته‌ام
به خون روی کشور بشستم ز کین همه شهر نفرین بدو آفرین
بدین درد هر چند کین آورم وگر آسمان بر زمین آورم
ز فرمان یزدان کسی نگذرد چنین داند آنکس که دارد خرد
که او را زمانه بران گونه بود همه تنبل دیو وارونه بود
بران زینهارم که گفتم سخن بران عهد و پیمان نهادیم بن
سوی گردیه نامه‌یی بد جدا که ای پاکدامن زن پارسا
همه راستی و همه مردمی سرشتت فزونی و دور از کمی
ز کار تو اندیشه کردم دراز نشسته خرد با دل من براز
به از تو ندیدم کسی کدخدای بیار ای ایوان ما را برای
بدارم تو را همچوجان و تنم بکوشم که پیمان تو نشکنم