وزان روی بهرام شد تا به مرو
|
|
بیاراست لشکر چو پر تذرو
|
کس آمد به خاقان که از ترک و چین
|
|
ممانتا کس آید به ایران زمین
|
که آگاهی ما به خسرو برند
|
|
ورا زان سخن هدیهی نو برند
|
منادیگری کرد خاقان چین
|
|
که بیمهر ماکس به ایران زمین
|
شود تامیانش کنم بدو نیم
|
|
به یزدان که نفروشم او را به سیم
|
همیبود خراد برزین سه ماه
|
|
همیداشت این رازها را نگاه
|
به تنگی دل اندر قلون را بخواند
|
|
بران نامور جایگاهش نشاند
|
بدو گفت روزی که کس در جهان
|
|
ندارد دلی کش نباشد نهان
|
تو نان جو و ارزن و پوستین
|
|
فراوان به جستی ز هردر به چین
|
کنون خوردنیهات نان و بره
|
|
همان پوششت جامههای سره
|
چنان بود یک چند و اکنون چنین
|
|
چه نفرین شنیدی و چه آفرین
|
کنون روزگار تو بر سرگذشت
|
|
بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت
|
یکی کار دارم تو را بیمناک
|
|
اگرتخت یابی اگر تیره خاک
|
ستانم یکی مهر خاقان چین
|
|
چنان رو که اندر نوردی زمین
|
به نزدیک بهرام باید شدن
|
|
به مروت فراوان بباید بدن
|
بپوشی همان پوستین سیاه
|
|
یکی کارد بستان و بنورد راه
|
نگه دار از آن ماه بهرام روز
|
|
برو تا در مرو گیتی فروز
|
وی آن روز را شوم دارد به فال
|
|
نگه داشتیم بسیار سال
|
نخواهد که انبوه باشد برش
|
|
به دیبای چینی بپوشد سرش
|
چنین گوی کز دخت خاقان پیام
|
|
رسانم برین مهتر شادکام
|