ازان پس چو بشنید بهرام گرد
|
|
کز ایران به خاقان کسی نامه برد
|
بیامد دمان پیش خاقان چین
|
|
بدو گفت کای مهتر به آفرین
|
شنیدم که آن ریمن بد هنر
|
|
همی نامه سازد یک اندر دگر
|
سپاهی دلاور ز چین برگزین
|
|
بدان تا تو را گردد ایران زمین
|
بگیرم به شمشیر ایران و روم
|
|
تو راشاه خوانم بران مرز و بوم
|
بنام تو بر پاسبانان به شب
|
|
به ایران و توران گشایند لب
|
ببرم سر خسرو بیهنر
|
|
که مه پای بادا ازیشان مه سر
|
چون من کهتری را ببندم میان
|
|
ز بن برکنم تخم ساسانیان
|
چو بشنید خاقان پر اندیشه شد
|
|
ورا در دل اندیشه چون بیشه شد
|
بخواند آنکسان را که بودند پیر
|
|
سخنگوی و داننده و یادگیر
|
بدیشان بگفت آنچ بهرام گفت
|
|
همه رازها برگشاد از نهفت
|
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
|
|
ز خویشان نزدیک و بیگانگان
|
که این کارخوارست و دشوارنیز
|
|
که بر تخم ساسان پرآمد قفیز
|
ولیکن چو بهرم راند سپاه
|
|
نماید خردمند را رای و راه
|
به ایران بسی دوستدارش بود
|
|
چو خاقان یکی خویش و یارش بود
|
برآید ببخت تو این کار زود
|
|
سخنهای بهرام باید شنود
|
چو بشنید بهرام دل تازه شد
|
|
بخندید و بر دیگر اندازه شد
|
بران برنهادند یکسر گوان
|
|
که بگزید باید دو مردجوان
|
که زیبد بران هر دو بر مهتری
|
|
همان رنج کش باید و لشکری
|
به چین مهتری بود حسنوی نام
|
|
دگر سرکشی بود ز نگوی نام
|