چنین تا خبرها به ایران رسید

چنین تا خبرها به ایران رسید بر پادشاه دلیران رسید
که بهرام را پادشاهی و گنج ازان تو بیش است نابرده رنج
پراز درد و غم شد ز تیمار اوی دلش گشت پیچان ز کردار اوی
همی رای زد با بزرگان بهم بسی گفت و انداخت از بیش و کم
شب تیره فرمود تا شد دبیر سرخامه را کرد پیکان تیر
به خاقان چینی یکی نامه کرد تو گفتی که از خنجرش خامه کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و دانا و به روزگار
برازنده‌ی هور و کیوان و ماه نشاننده شاه بر پیش گاه
گزاینده‌ی هرکه جوید بدی فزاینده‌ی دانش ایزدی
ز نادانی و دانش وراستی ز کمی و کژی و از کاستی
بیابی چو گویی که یزدان یکیست ورا یار وهمتا و انباز نیست
بیابد هر آنکس که نیکی بجست مباد آنک او دست بد را بشست
یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهتر شناس و نه یزدان شناس
یکی خرد و بیکار و بی‌نام بود پدر بر کشیدش که هنگام بود
نهان نیست کردار او در جهان میان کهان و میان مهان
کس او را نپذیرفت کش مایه بود وگر در خرد برترین پایه بود
بنزد تو آمد بپذرفتیش چو پر مایگان دست بگرفتیش
کس این راه برگیرد از راستان ؟ نیم من بدین کار هم داستان
چو این نامه آرند نزدیک تو پر اندیشه کن رای تاریک تو
گر آن بنده را پای کرده ببند فرستی بر ما شوی سودمند