چوشب دامن تیره اندر کشید

بروی اندر آمد دو دیده پرآب همان زین توری شدش جای خواب
به خاقان چنین گفت کای کامجوی همی گورکن خواهد آن نامجوی
بدو گفت خاقان که بهتر ببین کجا زنده خفتست بر پشت زین
بدو گفت بهرام کای برمنش هم اکنون به خاک اندر آید تنش
تن دشمن تو چنین خفته باد که او خفت بر اسپ توری نژاد
سواری فرستاد خاقان دلیر به نزدیک آن نامبردار شیر
ورا بسته و کشته دیدند خوار بر آسوده از گردش روزگار
بخندید خاقان به دل در نهان شگفت آمدش زان سوار جهان
پر اندیشه بد تا بایوان رسید کلاهش ز شادی به کیوان رسید
سلیح و درم خواست و اسپ ورهی همان تاج و هم تخت شاهنشهی
ز دینار وز گوهر شاهوار ز هرگونه یی آلت کار زار
فرستاده از پیش خاقان ببرد به گنج‌ور بهرام جنگی سپرد