کنون داستانهای دیرینه گوی

بدین نیز بهرام سوگند خواست زیان بود بر جان او بند خواست
بدو گفت خاقان به برتر خدای که هست او مرا و تو را رهنمای
که تا زنده‌ام ویژه یار توام بهر نیک و بد غمگسار توام
ازان پس دو ایوان بیاراستند زهر گونه‌یی جامه‌ها خواستند
پرستنده و پوشش و خوردنی ز چیزی که بایست گستردنی
ز سیمین و زرین که آید به کار ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستاد خاقان به نزدیک اوی درخشنده شد جان تاریک اوی
به چوگان و مجلس به دشت شکار نرفتی مگر کو بدی غمگسار
برین گونه بر بود خاقان چین همی‌خواند بهرام را آفرین
یکی نامبردار بد یار اوی برزم اندرون دست بردار اوی
ازو مه به گوهر مقاتوره نام که خاقان ازو یافتی نام و کام
به شبگیر نزدیک خاقان شدی دولب را به انگشت خود بر زدی
بران سان که کهتر کند آفرین بران نامبردار سالار چین
هم آنگه زدینار بردی هزار ز گنج جهاندیده نامدار
همی‌دید بهرام یک چندگاه به خاقان همی‌کرد خیره نگاه
بخندید یک روز گفت ای بلند توی بر مهان جهان ارجمند
بهر بامدادی بهنگام بار چنین مرد دینار خواهد هزار
ببخشش گرین بیستگانی بود همه بهر او زرکانی بود
بدو گفت خاقان که آیین ما چنین است و افروزش دین ما
که از ما هر آنکس که جنگی ترست به هنگام سختی درنگی ترست