دگر روز خسرو بیاراست گاه

کیومرث و جمشید تا کی قباد کسی از مسیحا نکردند یاد
مبادا که دین نیاکان خویش گزیده سرافراز و پاکان خویش
گذارم بدین مسیحا شوم نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم
تو تنها همی کژگیری شمار هنر دیدم از رومیان روز کار
به خسرو چنین گفت مریم که من بپا آورم جنگ این انجمن
به من ده سرافراز بندوی را که تا رومیان از پی روی را
ببینند و باز آرمش تن درست کسی بیهوده جنگ هرگز نجست
فرستاد بندوی را شهریار به نزد نیاطوس با ده سوار
همان نیز مریم زن هوشمند که بودی همیشه لبانش بپند
بدو گفت رو با برادر پدر بگو ای بداندیش پرخاشخر
ندیدی که با شاه قیصر چه گفت ز بهر بزرگی ورا بود جفت
ز پیوند خویشی و از خواسته ز مردان وز گنج آراسته
تو پیوند خویشی همی‌برکنی همان فر قیصر ز من بفگنی
ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین بگردد چو آید به ایران زمین
مگو ایچ گفتار نا دلپذیر تو بندوی را سر به آغوش گیر
ندانی که دهقان ز دین کهن نپیچد چرا خام گویی سخن
مده رنج و کردار قیصر بباد بمان تا به باشیم یک چند شاد
بکین پدر من جگر خسته‌ام کمر بر میان سوک را بسته‌ام
دل او سراسر پر از کین اوست زبانش پر از رنج و تیماراوست
که او از پی واژ شد زشت گوی تو از بی‌خرد هوشمندی مجوی