چو خورشید روشن بیاراست گاه

بریدم کدو را که نوبد سرش یکی جام کردم نهادم برش
بدو گفت بهرام چون می بود ازان خوبتر جامها کی بود
زن پیر رفت و بیاورد جام ازان جام بهرام شد شادکام
یکی جام پر بر کفش برنهاد بدان تا شود پیرزن نیز شاد
بدو گفت کای مام با فرهی ز کار جهان چیستت آگهی
بدو پیرزن گفت چندان سخن شنیدم کزان گشت مغزم کهن
ز شهر آمد امروز بسیار کس همی جنگ چوبینه گویند و بس
که شد لشکر او به نزدیک شاه سپهبد گریزان به شد بی‌سپاه
بدو گفت بهرام کای پاک زن مرا اندرین داستانی بزن
که این از خرد بود بهرام را وگر برگزید از هوا کام را
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد چرا دیو چشم تو را تیره کرد
ندانی که بهرام پور گشسپ چوبا پور هرمز بر انگیزد اسپ
بخندد برو هرک دارد خرد کس اورا ز گردنکشان نشمرد
بدو گفت بهرام گر آرزوی چنین کرد گو می‌خوران در کدوی
برین گونه غربیل بر نان جو همی‌دار در پیش تا جو درو
بران هم خورش یک شب آرام یافت همی کام دل جست و ناکام یافت
چو خورشید برچرخ بگشاد راز سپهدار جنگی بزد طبل باز
بیاورد چندانک بودش سپاه گرانمایگان برگرفتند راه
بره بر یکی نیستان بود نو بسی اندرو مردم نی‌درو
چو از دور دیدند بهرام را چنان لشکرگشن و خودکام را