همه پاک در زینهار منند
|
|
به تاج اندرون گوشوار منند
|
برآمد هم آنگه شب از تیره کوه
|
|
سپه بازگشتند هر دو گروه
|
چوآمد غوپاسبان و جرس
|
|
ز لشکر نبد خفته بسیار کس
|
جهان جوی بندوی ز آنجا برفت
|
|
میان دو لشکر خرامید تفت
|
ز لشکر نگه کرد کنداوری
|
|
خوش آواز و گویا منا دیگری
|
بفرمود تا بارگی برنشست
|
|
به بیدار کردن میان را ببست
|
چنین تا میان دولشکر براند
|
|
کزو تا بدشمن فراوان نماند
|
خروشی برآورد کای بندگان
|
|
گنه کرده و بخت جویندگان
|
هران کز شما او گنهکارتر
|
|
به جنگ اندرون نامبردارتر
|
به یزدانش بخشید شاه جهان
|
|
گناهیکه کرد آشکار و نهان
|
به تیره شبان چون برآمد خروش
|
|
نهادند هرکس به آواز گوش
|
همه نامداران بهرامیان
|
|
برفتن ببستند یک سر میان
|
چو برزد سر از کوه گیتی فروز
|
|
زمین را به ملحم بیاراست روز
|
همه دشت بیمرد و خرگاه بود
|
|
که بهرام زان شب نه آگاه بود
|
بدان خیمهها در ندیدند کس
|
|
جز از ویژه یاران بهرام و بس
|
چو بهرام زان لشکر آگاه گشت
|
|
بیامد بران خیمهها برگذشت
|
به یاران چنین گفت کاکنون گریز
|
|
به آید ز آرام با رستخیز
|
شتر خواست از ساروان سه هزار
|
|
هیو نان کفک افگن و نامدار
|
ز چیزی که در گنج بد بردنی
|
|
ز گستردنیها و از خوردنی
|
ز زرین و سیمین وز تخت عاج
|
|
همان یاره و طوق زرین وتاج
|