هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه
|
|
جهان شد ز گرد سواران سیاه
|
وزان روی بهرام لشکر براند
|
|
به روز اندرون روشنایی نماند
|
همیگفت هرکس که راند سپاه
|
|
خرد باید و مردی و دستگاه
|
دلیران که دیدند خشت مرا
|
|
همان پهلوانی سرشت مرا
|
مرا برگزیدند بر خسروان
|
|
به خاک افگنم نام نوشین روان
|
ز لشکر بر شاه شد خیره خیر
|
|
کمان را بزه کرد و یک چوبه تیر
|
بزد ناگهان بر کمرگاه شاه
|
|
بکژ اندر آویخت پیکان به راه
|
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
|
|
بیامد ز دیباش بیرون کشید
|
سبک شهریار اندر آمد دمان
|
|
به بهرام چوبینهی بد نشان
|
بزد نیزهیی بر کمربند اوی
|
|
زره بود نگسست پیوند اوی
|
سنان سر نیزه شد به دونیم
|
|
دل مرد بیراه شد پر ز بیم
|
چو بشکست نیزه بر آشفت شاه
|
|
بزد تیغ بر مغفر کینه خواه
|
سراسر همه تیغ برهم شکست
|
|
بدان پیکر مغفر اندر نشست
|
همی آفرین کرد هرکس که دید
|
|
هم آنکس که آواز آهن شنید
|
گرانمایگان از پس اندر شدند
|
|
چنان لشکری را بهم بر زدند
|
خرامید بندوی نزدیک شاه
|
|
کهای تاج تو برتو راز چرخ ماه
|
یکی لشکرست این چومور وملخ
|
|
گرفته بیابان همه ریگ و شخ
|
نه والا بود خیره خون ریختن
|
|
نه این شاه با بنده آویختن
|
هر آنکس که خواهد ز ما زینهار
|
|
به از کشته یا خسته در کارزار
|
بدو گفت خسرو که هرگز گناه
|
|
بپیچید برو من نیم کینه خواه
|