کرابخت خواهد شدن کندرو
|
|
سر نیزه که شود خار و خو
|
دل و جان خسرو پراندیشه بود
|
|
جهان پیش چشمش یکی بیشه بود
|
که بگسست کوت ازمیان سپاه
|
|
ز آهن بکردار کوهی سیاه
|
بیامد دمان تامیان گروه
|
|
چو نزدیک ترشد بران برز کوه
|
به خسرو چنین گفت کای سرفراز
|
|
نگه کن بدان بنده دیوساز
|
که بااو برزم اندر آویختی
|
|
چواو کامران شد تو بگریختی
|
ببین از چپ لشکر ودست راست
|
|
که تا از میان دلیران کجاست
|
کنون تا بیاموزمش کارزار
|
|
ببیند دل و رزم مردان کار
|
چو بشنید خسرو زکوت این سخن
|
|
دلش گشت پردرد و کین کهن
|
کجا گفت کز بنده بگریختی
|
|
سلیح سواران فروریختی
|
ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد
|
|
دلش گشت پرخون و سر پر ز باد
|
چنین گفت پس کوت را شهریار
|
|
که روپیش آن مرد ابلق سوار
|
چوبیند تو را پیشت آید به جنگ
|
|
تومگریز تا لب نخایی زننگ
|
چوبشنید کوت این سخن بازگشت
|
|
چنان شد که با باد انباز گشت
|
همیرفت جوشان ونیزه بدست
|
|
به آوردگه رفت چون پیل مست
|
چو نزدیک شد خواست بهرام را
|
|
برافراخت زانگونه زونام را
|
یلان سینه بهرام را بانگ کرد
|
|
که بیدارباش ای سوار نبرد
|
که آمد یکی دیو چون پیل مست
|
|
کمندی بفتراک و نیزه بدست
|
چو بهرام بشنید تیغ از نیام
|
|
برآهخت چون باد و برگفت نام
|
چوخسرو چنان دید برپای خاست
|
|
ازان کوهسر سر برآورد راست
|