چوآمد به بهرام زین آگهی

بساسانیان تا ندارید امید مجویید یاقوت از سرخ بید
چواین نامه آرند نزد شما که فرخنده باد او رمزد شما
به نزدیک من جایتان روشنست برو آستی هم ز پیراهنست
بیک جای مان بود آرام و خواب اگر تیره بد گر بلند آفتاب
چو آیید یکسر به نزدیک من شود روشن این جان تاریک من
نیندیشم از روم وز شاهشان بپای اندر آرم سر و گاهشان
نهادند برنامه‌ها مهر اوی بیامد فرستاده راه جوی
بکردار بازارگانان برفت بدرگاه خسرو خرامید تفت
یکی کاروانی ز هرگونه چیز ابا نامه‌ها هدیه‌ها داشت نیز
بدید آن بزرگی و چندان سپاه که گفتی مگر بر زمین نیست راه
به دل گفت با این چنین شهریار نخواهد ز بهرام یل زینهار
یکی مرد بی‌دشمنم پارسی همان بار دارم شتروار سی
چراخویشتن کرد باید هلاک بلندی پدیدار گشت ازمغاک
شوم نامه نزدیک خسروبرم به نزدیک او هدیه‌ی نوبرم
باندیشه آمد به نزدیک شاه ابا هدیه و نامه ونیک خواه
درم برد و با نامه‌ها هدیه برد سخنهاش برشاه گیتی شمرد
جهاندار چون نامه‌ها را بخواند مر او را بکرسی زرین نشاند
بدو گفت کای مرد بسیاردان تو بهرام را نزد من خوار دان
کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام فزون‌تر مجو اندرین کار نام
بفرمود تا نزد او شد دبیر مران پاسخ نامه را ناگزیر