بهشتم بیاراست خورشید چهر

هم آنگه رسیدند نزدیک شاه پیاده شدند اندران سایه گاه
چو رفتند نزدیک خسرو فراز ستودند و بردند پیشش نماز
بپرسید خسرو به بندوی گفت که گفتم تو راخاک یابم نهفت
به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید همان مردمی کو ز بهرام دید
وزان چاره جستن دران روزگار وزان پوشش جامه‌ی شهریار
همی‌گفت وخسرو فراوان گریست ازان پس بدو گفت کاین مردکیست
بدو گفت کای شاه خورشید چهر تو مو سیل را چون نپرسی زمهر
که تا تو ز ایران شدستی بروم نخفتست هرگز بباد بوم
سراپرده ودشت جای وی است نه خرگاه وخیمه سرای وی است
فراوان سپاهست بااوبهم سلیح بزرگی وگنج درم
کنون تا تو رفتی برین راه بود نیازش ببرگشتن شاه بود
جهاندار خسرو به موسیل گفت که رنج تو کی ماند اندرنهفت
بکوشیم تا روز توبه شود همان نامت از مهتران مه شد
بدو گفت موسیل کای شهریار بمن بریکی تازه کن روزگار
که آیم ببوسم رکیب تو را ستایش کنم فر و زیب تو را
بدو گفت خسرو که با رنج تو درفشان کنم زین سخن گنج تو
برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیدار دل ناشکیب
ببوسید پای و رکیب ورا همی خیره گشت از نهیب ورا
چو بیکار شد مرد خسروپرست جهانجوی فرمود تا بر نشست
وزان دشت بی بر انگیخت اسپ همی‌تاخت تا پیش آذر گشسپ