بهشتم بیاراست خورشید چهر
|
|
سپه را بکردار گردان سپهر
|
ز درگاه برخاست آوای کوس
|
|
هواشد زگرد سپاه آبنوس
|
سپاهی گزین کرد زآزادگان
|
|
بیام سوی آذرابادگان
|
دو هفته برآمد بفرمان شاه
|
|
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
|
سرا پردهی شاه بردشت دوک
|
|
چنان لشکری گشن وراهی سه دوک
|
نیاطوس را داد لشکر همه
|
|
بدو گفت مهتر تویی بررمه
|
وزان جایگه با سواران گرد
|
|
عنان بارهی تیزتگ راسپرد
|
سوی راه چیچست بنهاد روی
|
|
همیراند شادان دل وراه جوی
|
بجایی که موسیل بود ارمنی
|
|
که کردی میان بزرگان منی
|
به لشکر گهش یار بندوی بود
|
|
که بندوی خال جهانجوی بود
|
برفت این دوگرد ازمیان سپاه
|
|
ز لشکر نگه کرد خسرو به راه
|
به گستهم گفت آن دلاور دومرد
|
|
چنین اسپ تازان به دشت نبرد
|
برو سوی ایشان ببین تاکیند
|
|
برین گونه تازان زبهر چیند
|
چنین گفت گستهم کای شهریار
|
|
برانم که آن مرد ابلق سوار
|
برادرم بندوی کنداورست
|
|
همان یارش ازلشکری دیگرست
|
چنین گفت خسرو بگستهم شیر
|
|
که این کی بود ای سوار دلیر
|
کجاکار بندوی باشد درشت
|
|
مگر پاک یزدان بود یاروپشت
|
اگر زنده خواهی به زندان بود
|
|
وگر کشته بردار میدان بود
|
بدو گفت گستهم شاها درست
|
|
بدان سونگه کن که اوخال تست
|
گرآید به نزدیک وباشد جزاوی
|
|
ز گستهم گوینده جز جان مجوی
|