بدو گفت قیصر که جاوید زی

ازان ناگزیر آتش افروختن همان راستی خواند این سوختن
همان گفت وگوی شما نیست راست برین بر روان مسیحا گواست
نبینی که عیسی مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی می‌آویز با او به تندی بسی
وگر بر زند کف به رخسار تو شود تیره زان زخم دیدار تو
مزن هم چنان تابه ماندت نام خردمند رانام بهتر ز کام
بسو تام را بس کن از خوردنی مجو ار نباشدت گستردنی
بدین سر بدی راببد مشمرید بی‌آزار ازین تیرگی بگذرید
شما را هوا بر خرد شاه گشت دل از آز بسیار بیراه گشت
که ایوانهاتان بکیوان رسید شماری که شد گنجتان را کلید
ابا گنجتان نیز چندان سپاه زره‌های رومی و رومی کلاه
بهر جای بیداد لشکر کشید ز آسودگی تیغها برکشید
همی چشمه گردد بیابان ز خون مسیحا نبود اندرین رهنمون
یکی بینوا مرد درویش بود که نانش ز رنج‌تن خویش بود
جز از ترف و شیرش نبودی خورش فزونیش رخبین بدی پرورش
چو آورد مرد جهودش بمشت چوبی یار وبیچاره دیدش بکشت
همان کشته رانیز بردار کرد بران دار بر مرو را خوار کرد
چو روشن روان گشت و دانش‌پذیر سخن گوی و داننده و یادگیر
به پیغمبری نیز هنگام یافت ببر نایی از زیرکی کام یافت
تو گویی که فرزند یزدان بد اوی بران دار برگشته خندان بد اوی