ازان ناگزیر آتش افروختن
|
|
همان راستی خواند این سوختن
|
همان گفت وگوی شما نیست راست
|
|
برین بر روان مسیحا گواست
|
نبینی که عیسی مریم چه گفت
|
|
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
|
که پیراهنت گر ستاند کسی
|
|
میآویز با او به تندی بسی
|
وگر بر زند کف به رخسار تو
|
|
شود تیره زان زخم دیدار تو
|
مزن هم چنان تابه ماندت نام
|
|
خردمند رانام بهتر ز کام
|
بسو تام را بس کن از خوردنی
|
|
مجو ار نباشدت گستردنی
|
بدین سر بدی راببد مشمرید
|
|
بیآزار ازین تیرگی بگذرید
|
شما را هوا بر خرد شاه گشت
|
|
دل از آز بسیار بیراه گشت
|
که ایوانهاتان بکیوان رسید
|
|
شماری که شد گنجتان را کلید
|
ابا گنجتان نیز چندان سپاه
|
|
زرههای رومی و رومی کلاه
|
بهر جای بیداد لشکر کشید
|
|
ز آسودگی تیغها برکشید
|
همی چشمه گردد بیابان ز خون
|
|
مسیحا نبود اندرین رهنمون
|
یکی بینوا مرد درویش بود
|
|
که نانش ز رنجتن خویش بود
|
جز از ترف و شیرش نبودی خورش
|
|
فزونیش رخبین بدی پرورش
|
چو آورد مرد جهودش بمشت
|
|
چوبی یار وبیچاره دیدش بکشت
|
همان کشته رانیز بردار کرد
|
|
بران دار بر مرو را خوار کرد
|
چو روشن روان گشت و دانشپذیر
|
|
سخن گوی و داننده و یادگیر
|
به پیغمبری نیز هنگام یافت
|
|
ببر نایی از زیرکی کام یافت
|
تو گویی که فرزند یزدان بد اوی
|
|
بران دار برگشته خندان بد اوی
|