بدو گفت قیصر که جاوید زی

بدو گفت قیصر که جاوید زی که دستور شاهنشهان را سزی
یکی خانه دارم در ایوان شگفت کزین برتو را ندازه نتوان گرفت
یکی اسب و مردی بروبر سوار کز انجا شگفتی شود هوشیار
چوبینی ندانی که این بند چیست طلسمست گر کرده‌ی ایزدیست
چو خراد برزین شنید این سخن بیامد بران جایگاه کهن
بدیدش یکی جای کرده بلند سوار ایستاده درو ارجمند
کجا چشم بیننده چونان ندید بدان سان توگفتی خدای آفرید
بدید ایستاده معلق سوار بیامد بر قیصر نامدار
چنین گفت کز آهنست آن سوار همه خانه از گوهر شاهوار
که دانا و را مغنیاطیس خواند که رومیش بر اسپ هندی نشاند
هرآنکس که او دفتر هندوان بخواند شود شاد و روشن روان
بپرسید قیصر که هندی زراه همی تا کجا برکشد پایگاه
زدین پرستندگان بر چیند همه بت پرستند گر خود کیند
چنین گفت خراد برزین که راه بهند اندرون گاو شاهست و ماه
به یزدان نگروند و گردان سپهر ندارد کسی برتن خویش مهر
ز خورشید گردنده بر بگذرند چوما را ز دانندگان نشمرند
هرآنکس که او آتشی بر فروخت شد اندر میان خویشتن را بسوخت
یکی آتشی داند اندر هوا به فرمان یزدان فرمان روا
که دانای هندوش خواند اثیر سخنهای نعز آورد دلپذیر
چنین گفت که آتش به آتش رسید گناهش ز کردار شد ناپدید