چو خورشید گردنده بی‌رنگ شد

بدو گفت گستهم کایدون کنم مگر از دلش رنج بیرون کنم
بنزد طلسم آمد آن نامدار گشاده دل و بر سخن کامگار
چوآمد به نزدیک تختش فراز طلسم از بر تخت بردش نماز
گرانمایه گستهم بنشست خوار سخن گفت با دختر سوکوار
دلاور نخست اندر آمد بپند سخنها که او را بدی سودمند
بدو گفت کای دخت قیصر نژاد خردمند نخروشد از کار داد
رهانیست از مرگ پران عقاب چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب
همه باد بد گفتن پهلوان که زن بی‌زبان بود و تن بی‌روان
به انگشت خود هر زمانی سرشک بینداختی پیش گویا پزشک
چوگستهم ازو در شگفتی بماند فرستاد قیصر کس او را بخواند
چه دیدی بدوگفت از دخترم کزو تیره گردد همی افسرم
بدو گفت بسیار دادمش پند نبد پند من پیش او کاربند
دگر روز قیصر به بالوی گفت که امروز با اندیان باش جفت
همان نیز شاپور مهتر نژاد کند جان ما رابدین دخت شاد
شوی پیش این دختر سوکوار سخن گویی ازنامور شهریار
مگر پاسخی یابی از دخترم کزو آتش آید همی برسرم
مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سرماهی وارزتان
برآنم که امروز پاسخ دهد چوپاسخ بواز فرخ دهد
شود رسته زین انده سوکوار که خوناب بارد همی برکنار
برفت آن گرامی سه آزادمرد سخن گوی وهریک بننگ نبرد