چنین داد پاسخ که گر زین سخن
|
|
که پیش آمد از روزگار کهن
|
همی بر دل این یاد باید گرفت
|
|
همه رنجها باد باید گرفت
|
گرفتیم و گشتیم زین مرز باز
|
|
شما را مبادا به ایران نیاز
|
نگه کن کنون نا نیاکان ما
|
|
گزیده جهاندار و پاکان ما
|
به بیداد کردند جنگ ار بداد
|
|
نگر تا ز پیران که دارد بیاد
|
سزد گر بپرسد ز دانای روم
|
|
که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم
|
که هرکس که در رزم شد سرفراز
|
|
همی ز آفریننده شد بینیاز
|
نیاکان ما نامداران بدند
|
|
به گیتی درون کامگاران بدند
|
نبرداشتند از کسی سرکشی
|
|
بلندی و تندی و بیدانشی
|
کنون این سخنها نیارد بها
|
|
که باشد سراندر دم اژدها
|
یکی سوی قیصر بر از من درود
|
|
بگویش که گفتار بیتار و پود
|
بزرگان نیارند پیش خرد
|
|
به فرجام هم نیک و بد بگذرد
|
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
|
|
مگر برکشم دامن از تیره آب
|
چو رومی نیابیم فریادرس
|
|
به نزدیک خاقان فرستیم کس
|
سخن هرچ گفتم همه خیره شد
|
|
که آب روان از بنه تیره شد
|
فرستادگانم چوآیند باز
|
|
بدین شارستان در نمانم دراز
|
به ایرانیان گفت فرمان کنید
|
|
دل خویش را زین سخن مشکنید
|
که یزدان پیروزگر یار ماست
|
|
جوانمردی و مردمی کارماست
|
گرفت این سخن بردل خویش خوار
|
|
فرستاد نامه بدست تخوار
|
برین گونه برنامهیی برنوشت
|
|
ز هرگونهیی اندر و خوب و زشت
|