چونامه بخواند زبان برگشای
|
|
به گفتار با تو ندارند پای
|
ببالوی گفت آنچ قیصر ز من
|
|
گشاید زبان بر سرانجمن
|
ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد
|
|
تو اندر سخن یاد کن همچو شهد
|
بدان انجمن تو زبان منی
|
|
بهر نیک و بد ترجمان منی
|
به چیزی که برما نیاید شکست
|
|
بکوشید و با آن بسایید دست
|
تو پیمان گفتار من در پذیر
|
|
سخن هرچ گفتم همه یادگیر
|
شنیدند آواز فرخ جوان
|
|
جهاندیده گردان روشن روان
|
همه خواندند آفرین سر به سر
|
|
که جز تو مبادا کسی تاجور
|
به نزدیک قیصر نهادند روی
|
|
بزرگان روشن دل و راست گوی
|
چو بشنید قیصر کز ایران مهان
|
|
فرستادهی شهریار جهان
|
رسیدند نزدیک ایوان ز راه
|
|
پذیره فرستاد چندی سپاه
|
بیاراست کاخی به دیبای روم
|
|
همه پیکرش گوهر و زر بوم
|
نشست از بر نامور تخت عاج
|
|
به سر برنهاد آن دل افروز تاج
|
بفرمود تا پرده برداشتند
|
|
ز دهلیزشان تیز بگذاشتند
|
گرانمایه گستهم بد پیشرو
|
|
پس او چوبالوی و شاپور گو
|
چو خراد برزین و گرد اندیان
|
|
همه تاج بر سر کمر برمیان
|
رسیدند نزدیک قیصر فراز
|
|
چو دیدند بردند پیشش نماز
|
همه یک زبان آفرین خواندند
|
|
بران تخت زر گوهر افشاندند
|
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
|
|
از ایران وز لشکر و رنج راه
|
چو بشنید خراد به رزین برفت
|
|
برتخت با نامهی شاه تفت
|