چوآمد بران شارستان شهریار
|
|
سوار آمد از قیصر نامدار
|
که چیزی کزین مرز باید بخواه
|
|
مدار آرزو را ز شاهان نگاه
|
که هرچند این پادشاهی مراست
|
|
تو را با تن خویش داریم راست
|
بران شارستان ایمن و شاد باش
|
|
ز هر بد که اندیشی آزاد باش
|
همه روم یکسر تو را کهترند
|
|
اگر چند گردنکش و مهترند
|
تو را تا نسازم سلیح و سپاه
|
|
نجویم خور و خواب و آرام گاه
|
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
|
|
روانش از اندیشه آزاد گشت
|
بفرمود گستهم و بالوی را
|
|
همان اندیان جهانجوی را
|
بخراد برزین وشاپور شیر
|
|
چنین گفت پس شهریار دلیر
|
که اسپان چو روشن شود زین کنید
|
|
ببالای آن زین زرین کنید
|
بپوشید زربفت چینی قبای
|
|
همه یک دلانید و پاکیزه رای
|
ازین شارستان سوی قیصر شوید
|
|
بگویید و گفتار او بشنوید
|
خردمند باشید وروشن روان
|
|
نیوشنده و چرب و شیرین زبان
|
گر ای دون که قیصر به میدان شود
|
|
کمان خواهد ار نی به چوگان شود
|
بکوشید با مرد خسروپرست
|
|
بدان تا شما را نیاید شکست
|
سواری بداند کز ایران برند
|
|
دلیری و نیرو ز شیران برند
|
بخراد برزین بفرمود شاه
|
|
که چینی حریرآر و مشک سیاه
|
به قیصر یکی نامه باید نوشت
|
|
چو خورشید تابان بخرم بهشت
|
سخنهای کوتاه و معنی بسی
|
|
که آن یاد گیرد دل هر کسی
|
که نزدیک او فیلسوفان بوند
|
|
بدان کوش تا یاوهیی نشنوند
|